الله لا اله الا هوالحی القیوم
دینی ، داستان ء عکس دینی ء شعر و...
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : الهام انصاری
اوج نرمى و خوش خلقى
ابن عباس مىگويد: اخلاق خوش پيامبر صلى الله عليه و آله در مرتبهاى قرار داشت كه روزى در مسجد نشسته بود و اصحاب و ياران آماده به خدمت در حضورش بودند.
در اين هنگام مردى بيابانى از در مسجد در آمد در حالى كه شمشيرى حمايل داشت و سوسمارى در دامن، فرياد زد: اى محمّد! تو جادوگرى دروغگو! ياران در صدد برآمدند كه او را به قتل رسانند. حضرت آنان را از اين كار باز داشت و به آن بيابانى فرمود: برادر عرب كه را مىخواهى؟ گفت:
محمّد جادوگر و دروغگو را! فرمود: محمّد منم ولى نه جادوگرم نه دروغگو بلكه فرستاده خدايم.
عرب گفت: سوگند به بت كه اگر مسأله شخصيت و منزلتت در كار نبود اين شمشير را از خونت سيراب مىكردم و سوگند به لات تا اين سوسمار به تو ايمان نياورد، من به تو ايمان نمىآورم! آنگاه سوسمار را رها كرد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى سوسمار! پاسخ داد: لبيك! فرمود: من كيستم؟ گفت: تو فرستاده خدايى.
با اين پيش آمد دل مرد بيابانى به نور معرفت گشاده شد و با نيتى صادقانه به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله اقرار كرده، گفت: يا رسول اللّه! از در اين مسجد درآمدم در حالى كه در همه جهان هيچ كس نسبت به تو دشمنتر از من نبود، اكنون مىروم در حالى كه هيچ كس را از خود به تو عاشقتر نمىيابم «4».
تحمل مشقت و كشيدن بار امت
در روايت است: روزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با يكى از يارانش به صحراى مدينه مىگذشت، ديد پيرزنى بر سر چاه آبى آمده، مىخواهد آب بردارد ولى نمىتواند، حضرت نزد وى رفته، فرمود: پيرزن مىخواهى برايت از اين چاه آب بكشم؟ پاسخ داد:
«إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ...» «5».
اگر نيكى كنيد به خود نيكى كردهايد...
پيامبر صلى الله عليه و آله بر سر چاه آمد، دلو را كشيد، مشك او را پر كرده، بر دوش خود نهاد و به پيرزن فرمود: پيش برو و راه خيمهات را به من بنماى.
شخصى كه همراه حضرت بود هرچه خواست مشك سنگين پر آب را از حضرت بگيرد و تا خيمه پيرزن بياورد، حضرت نپذيرفت و فرمود: من به كشيدن بار امت و تحمل مشقت سزاوارترم.
پيرزن از پيش مىرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبالش مشك آب را بر دوش مىكشيد و به سوى خيمه مىآورد تا به در خيمه رسيدند، مشك را بر زمين نهاد و راه مدينه را در پيش گرفت.
پيرزن وارد خيمه شد و به فرزندانش گفت: برخيزيد و اين مشك را به درون خيمه آوريد، گفتند: مادر! اين مشك سنگين را چگونه به اينجا آوردى؟ گفت: جوانمردى شيرين سخن، زيباروى، خوش خوى، نسبت به من بسيار مهربانى فرمود و اين مشك را به دوش گرفت و به اينجا آورد.
گفتند: كجا رفت؟ گفت: همان است كه در آن راه مىرود.
فرزندان دنبال آن بزرگوار رفتند، چون حضرت را شناختند به سوى خيمه دويده، گفتند: اى مادر! اين جوانمرد همان كسى است كه تو به او ايمان آوردهاى و شب و روز مشتاق ديدار او هستى و پيوسته لاف محبّتش را مىزنى!!
پيرزن از خيمه بيرون دويد و فرزندانش نيز از پى او دويدند تا به حضرت رسيدند، به دست و پاى آن بزرگوار افتادند، پيرزن در حالى كه به شدّت مىگريست گفت: يا رسول اللّه! تو را نشناختم كه گستاخى كردم و نسبت به تو جسارت روا داشتم! چگونه از عهده اين عذر برآيم؟ حضرت او را دلدارى داد و درباره او و فرزندانش دعاى خير كرد و آنان را به مهربانى باز گرداند «6»!
هرگز سبب كدورت ميان مردم نشويد
در روايت است كه: روزى بدن مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله را تب گرفت و آن روز نوبت قرار داشتن آن حضرت نزد حفصه بود.
عايشه قدحى از آش جو به كنيزكى داد و براى آن حضرت فرستاد. كنيزك هنگامى كه قدح را به خانه حفصه آورد حفصه پرسيد چيست؟ كنيزك گفت: آش جوى است كه عايشه براى پيامبر صلى الله عليه و آله فرستاده است. حفصه به شدّت برآشفت و گفت عايشه به حق من تجاوز كرده است مگر پختن آش جو از من برنمىآيد؟ يا محبت من نسبت به پيامبر كمتر از اوست؟
سپس قدح را از كنيزك گرفته، بر زمين زد به طورى كه قدح شكست و آش بر زمين ريخت.
پيامبر صلى الله عليه و آله پارهاى از قدح را كه اندكى از آش جو در آن بود برداشت و تناول فرمود و به دنبال كنيزك آمد و گفت: اى كنيز! اگر عايشه پرسيد پيامبر از اين آش خورد بگو آرى و آنچه از حفصه ديدى و شنيدى به او مگو كه سبب نزاع شود و كدورتى ميان آن دو پديد آيد كه من دوست ندارم غبار ملالى به خاطر كسى بنشيند.
و بعد از اين حادثه بود كه آيه شريفه.
«وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» «7».
«و يقيناً تو بر بلنداى سجاياى اخلاقى عظيمى قرار دارى».
نازل شد «8».
بزرگوارى و كرامت
روايت است كه عكرمه فرزند ابوجهل روز فتح مكه به سوى يمن گريخت. جماعتى او را از كرم و بزرگوارى رسول خدا صلى الله عليه و آله و اينكه حضرت كسى را بر گذشتهاش سرزنش نمىكند و نيز بر گناه و جرم گذشته كسى مؤاخذه نمىنمايد خبر دادند؛ عكرمه بازگشت و ترسان به مسجد الحرام آمد.
پيامبر صلى الله عليه و آله چون او را ديد از جاى برخاست و رداى مباركش را براى او انداخت و ميان دو چشمش را بوسه داد.
عكرمه گفت از نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون نرفتم مگر اينكه او را از خود و پدر و فرزندم دوستتر داشتم. عكرمه به دست پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد و اسلامش صادقانه بود و در يكى از جنگها شهيد شد «9».
درخواست قيمت عادلانه
مردى باديهنشين خدمت رسول اسلام صلى الله عليه و آله آمده، عرضه داشت كه:
شترى چند آوردهام و مىخواهم به فروش رسانم ولى از نرخ آن در بازار مدينه بىخبرم، مىترسم خريداران مرا بفريبند. چه مىشد اگر با من مىآمدى تا اين شتران را در سايه بصيرت و آگاهى تو مىفروختم؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود شتران را نزديك من آر و يك يك را بر من عرضه كن، او چنين كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله هر يك را قيمت گذارى فرمود.
باديهنشين به بازار رفت و هر شترى را به قيمتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود فروخت و باز آمد، به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: مرا راهنمايى كردى و بيش از آنچه توقع داشتم سود بردم، اكنون چيزى از من قبول كن و آنچه مىخواهى از اين مال من كه از فروش شتران است برگير، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من چيزى نمىخواهم، باديهنشين گفت: هديهاى از من بپذير، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
نيازى ندارم، باديهنشين اصرار ورزيد، حضرت فرمود: اكنون كه اصرار مىورزى ناقهاى براى من بياور كه شير دهد به شرطى كه او را از بچهاش جدا نكرده باشى «10».
جمع كردن هيزم با من
پيامبر صلى الله عليه و آله با اصحاب در سفرى به سر مىبردند، به آنان فرمود كه: براى غذا خوردن بزى را بكشند. مردى گفت: كشتن بز با من، يكى گفت: پوست كندنش با من، ديگرى گفت: پختنش با من، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: هيزم جمع كردنش با من.
ياران گفتند: يا رسول اللّه! شما به خود زحمت ندهيد و رنج بر خود روا مداريد، ما هيزم را جمع مىكنيم، حضرت فرمود: مىدانم كه شما در كار كردن كوتاهى نمىورزيد ولى خداى تعالى از اينكه بندهاش با جمعى باشد و با آنان در كار و فعاليت همراهى ننمايد كراهت دارد «11».
جود و سخاوتى كريمانه
در روايت است: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله با جابر بن عبداللّه سوار بر شتر جابر به جايى مىرفتند. رسول خدا صلى الله عليه و آله به جابر فرمود: اين شتر را به من بفروش، جابر گفت: پدر و مادرم فدايت شتر از شما، حضرت فرمود: نه، بفروش! جابر گفت: فروختم، رسول خدا صلى الله عليه و آله به بلال فرمود: بهاى شتر را به جابر بپرداز، جابر گفت: يا رسول اللّه! شتر را به كه بسپارم؟ حضرت فرمود: شتر و بهايش هر دو ارزانى تو باد و خدا اين داد و ستد را بر تو مبارك گرداند «12».
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- شرف النبى: 67.
(2)- دعائم الاسلام: 2/ 60، باب 14، حديث 162؛ مستدرك الوسائل: 13/ 374، باب 10، حديث 15639؛ شرف النبى: 68.
(3)- عوالى اللئالى: 2/ 249، باب 20، حديث 20؛ مستدرك الوسائل: 13/ 375، باب 10، حديث 15642.
(4)- منهج الصادقين: 9/ 370.
(5)- اسراء (17): 7.
(6)- منهج الصادقين 9/ 370، ذيل آيه شريفه «وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» قلم (68): 4.
(7)- قلم (68): 4.
(8)- منهج الصادقين: 9/ 371.
(9)- شرف النبى: 74.
(10)- شرف النبى: 75.
(11)- شرف النبى: 79.
(21)- شرف النبى: 68.
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ ![]() خداوندا به من بیاموز: دوست بدارم کسانی را، که دوستم ندارند عشق بورزم به کسانی، که عاشقم نیستند محبت کنم به کسانی، که محبتی در حقم نکردند بگریم با کسانی، که هرگز غمم را نخوردند و بخندم با کسانی، که هرگز شادیهایشان را با من قسمت نکردند. ......................................... تبادل اطلاعات و تجربيات يكي از اهداف بزرگ زندگي در قرن بيست و يكم است.هدف ازايجاداين وبلاگ ارائه ي تجربيات ديني و فرهنگي در زمينه هاي مختلف و تبادل نظر با هم سن و سالان خوددرسراسر ايران سرفراز مي باشد.باشد كه با همت وتلاشي مضاعف در سال تولید ملی حمایت از کار و سرمایه ایرانی يكي از آينده سازان ميهن عزيزمان باشيم. الهام انصاری ansarielham76@gmail.com آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |